چرا حزب الله لبنان محبوب است

محمد برقعي

از يكي دو هفته پس از حمله اسرائيل به لبنان مسئله اي ذهن مرا به خود مشغول مي داشت و به هر منبعي كه اميد پاسخي داشتم مراجعه مي كردم ولي جواب خود را نمي يافتم. سئوالي كه ذهن را پر كرده بود اين بود كه چگونه شد كه تمام محاسبات منطقي و ماهها بررسي شده ي آمريكا و اسرائيل اشتباه از كار درآمد.

آمريكا و اسرائيل حساب كرده بودند كه با بمباران سنگين مناطق غيرشيعه نشين لبنان، مردم آن كشور كه اين همه ويراني و كشتار را حاصل مقابله شيعيان جنوب لبنان با اسرائيل مي بينند عليه شيعيان برمي خيزند و گناه ويراني ها را به گردن ستيزه جويي آنان مي اندازند. لذا شيعيان كه در زير بمباران سنگين و بيرحمانه اسرائيل از نظر نظامي شكسته و خرد شده اند با اين فشار سياسي افكار عمومي لبنان و اعتراض هموطنانشان به آنها شكست قطعي مي خورند. اين امر چنان قطعي و بدون ترديد به نظر مي رسيد كه دولت آقاي بوش كه به شدت به يك پيروزي نياز داشت نگران آن بود كه نقش آن در اين پيروزي كمرنگ جلوه كند لذا با خاطر جمع در عمل خود وارد ميدان شد و با حمايت مستقيم و بدون قيد و شرط از اسرائيل در حقيقت از نظر سياسي خود را در خط اول قرار داد تا جايي كه ديگر آن را به عنوان نيروي سوم و پشتيبان به حساب نمي آورند،  بلكه آمريكا را همطراز اسرائيل در اين حمله و بلكه دستوردهنده واقعي اين حملات مي دانند.

اما چرا حمله به حزب الله؟ نه چند موشك قراضه حزب الله خطري براي اسرائيل بود، و نه اين اسلحه ها تازگي به آنجا داده شده بود و نه دستگيري دو سرباز اسرائيلي امري تازه بود و نه چنين حمله اي بدون آمادگي وسيع قبلي عملي بود. امروزه براي هر كسي كه اندكي با سياست آشنا باشد روشن است كه اسرائيل به دنبال بهانه بود ــ حتي روزنامه هاي اسرائيلي و آمريكايي چون واشنگتن پست و نيويورك تايمز هم اين را نوشته اند ــ تنها بحث بر سر آن است كه آيا حزب الله حماقت كرده و در دام افتاد و بهانه به دست اسرائيل داده و يا همان گونه كه حزب الله و بسياري از مردم خاورميانه باور دارند اسرائيلِ به دنبال بهانه به هر حال بهانه اي مي تراشيد.

اما اگر حزب الله خطري براي اسرائيل نبود و امر تازه اي هم اتفاق نيفتاده بود پس دليل حمله چه بود؟  اين را در سخنان مقامات آمريكا از جمله خانم رايس و آقاي بوش به روشني مي توان ديد. از نظر آمريكا و اسرائيل دشمن اصلي آنان حركت اسلامي است كه تمام منطقه را فرا گرفته است و الهام بخش آن هم ايران است. پس بنابر اين به هر قيمتي شده است اين حركت رو به تقويت و رشد‌ بايد سركوب شود. اگر در رأس اين حركت القاعده بود مشكلي نبود، زيرا در اوجش چند عمل تروريستي مي كند و اين بهترين بهانه است براي حمله به مناطق نفتي و در تسلط گرفتن يكي از بزرگترين منابع انرژي جهان. همان بهانه اي كه رفتن به عراق و خليج فارس را توجيه كرد. خطر آنجا است كه اين حركت به يك ايدئولوژي منسجم و حكومتگر مجهز شود يعني آنچه كه پس از نزديك به يك قرن بحث و تلاش در جهان اسلام بالاخره در ايران جامه عمل پوشيد و از آن پس در الجزيره و افغانستان و فلسطين و حتي پاكستان خود را نشان داد. تركيه نيز از آن بركنار نماند و آتش آن در جهان مصر و عربستان و مالزي و اندونزي و سومالي و نيجريه و غيره هم افتاده است.

آمريكا مي پنداشت كه حمله عراق پيروزمندانه خواهد بود و پس از آن نوبت سركوب سوريه بود و بالاخره درهم شكستن قلب سپاه يعني ايران، ولي كشتي آمريكا در عراق به گل نشست، لذا در انديشه باز كردن جبهه ديگر برآمدند و اين جبهه از فلسطين شروع مي شد به لبنان مي رفت و سوريه و سپس ايران.

اين جبهه جديد را اسرائيل بسيار دوست  مي داشت زيرا اگر در عراق بايد از هرگونه دخالتي پرهيز مي كرد اينجا هم رهبريت حمله را برعهده مي گرفت و هم با رساندن آمريكا و تا حدودي اروپا به هدف خود يعني سركوب نيروهاي اسلامي نه تنها آنان را مديون خود مي كرد بلكه دشمنان ديرين غرب خود را هم نابود مي كرد. اينجا بود كه اسرائيل با كمال شوق حمله را برعهده گرفت و در راه سركوب به هر بيرحمي و جنايتي دست زد، زيرا هم بارها و بارها نشان داده كه در حملاتش پاي بند هيچ چيز نيست و هر جنايتي را مجاز مي شمارد، و هم اين بار مي دانست غرب بويژه آمريكا پشتيبان اوست و به قول مقامات آمريكا، جهان بايد مديون اسرائيل باشد كه حاضر شده فداكاري كرده و به نيابت از غرب دستهاي خود را آلوده كند و كثافت كاري ناگزير را انجام دهد.

آمريكا و اسرائيل حساب ميكردند در لبنان هم حزب الله منزوي و مطرود مي شود زيرا نه تنها درگيري ديرينه اي ميان شيعيان حزب الله و مسيحيان و سني ها و  دروزي ها و ماروني ها هست، بلكه در سال گذشته بخش اعظم مردم لبنان ميان طرفداران آمريكا و حزب الله به نخست وزير طرفدار آمريكا راي دادند و مطبوعات غرب آن را نوعي انقلاب مخملي خواندند در مقابله با رئيس جمهور لبنان كه او را دست نشانده سوريه معرفي مي كردند و حزب الله هم در حمايت از وي آن تظاهرات وسيع را در مقابل نيروهاي ضد سوريه اي كه مورد توجه و علاقه آمريكا بودند به راه انداخت.  فراموش نشود كه قتل حريري به پاي عوامل امنيتي سوريه گذاشته شده بود و حزب الله از سوريه جانبداري مي كرد و نخست وزير جديد در رقابت با همين حزب الله و رئيس جمهور مورد توجه سوريه برنده شد. پس از نظر آمريكا دولت آقاي بوش نجات دهنده لبنان از دست سوريه و يارانش بود و مردم نيز با نوعي انقلاب مخملين اين نظر را تاييد كرده بودند، بدين سان كاملا منطقي بود كه گناه ويراني ها و كشتارهايي را كه اسرائيل مي كند به پاي حزب الله و ايران بگذارند و آن را طرد كنند.

لذا براي من قابل فهم نبود كه چرا چنين نشد و چرا مردم لبنان تقريبا يك پارچه از حزب الله حمايت كردند. تا جايي كه همه گزارشات وسايل ارتباط جمعي آمريكا هم لبريز از همين حمايت ها از حزب الله و تعجب و سرگيجي مقامات آمريكايي است، و طبق همين منابع 83 درصد مسيحيان لبنان هم از حزب الله حمايت كردند. حتي نخست وزير محبوب آمريكا در لبنان هم اسرائيل را محكوم كرد و حملاتش را وحشيانه و جنايتكارانه خواند و چنان نسبت به آمريكا خشمگين بود كه حتي تقاضاي خانم رايس براي ديدار و مذاكره را رد كرد كه اين خود بزرگترين تحقير براي وزير امورخارجه نيرومندترين كشور جهان بود.

هر چه بيشتر در وسايل ارتباط جمعي به دنبال پاسخ مي گشتم بيشتر مي ديدم آنها هم مثل من سردرگم و شگفت زده اند. لذا به فكر افتادم به يك هم كلاس قديمم كه مسيحي است و از مسلمان جماعت هم از همان سي، بيست و پنج سال پيش خوشش نمي آيد زنگي بزنم. زيرا يقين داشتم او از همان گروهي است كه آمريكايي ها روي آنان حساب مي كنند؛ يعني كسي كه همه حرفهاي آمريكا و  اسرائيل را قبول دارد و همه سركوب هاي اسرائيل را حاصل ماجراجويي احمقانه حزب الله و در حقيقت ايران مي داند.

به او پس از سالها زنگ مي زدم. در انگلستان زندگي مي كند. پس از آب شدن يخ اوليه و گرم شدن مجدد روابطمان با بيان خاطرات گذشته سخن را به جانب مطلب مورد نظر كشاندم و براي تشويق او از حزب الله هم بد گفتم، اما ديدم او با تندي به من تاخت و مرا از محكوم كردن حزب الله سرزنش ها كرد و با احترام و تجليل از حزب الله و مبارزاتش نام برد و آنان را تنها اميد لبنان و براي مقابله با ارتش به قول او جنايتكار و وحشي اسرائيل خواند. گذاشتم خشمش را بيرون بريزد بويژه  كه متوجه شدم دو تن از نزديكانش نيز در اثر بمباران اسرائيلي ها در زير آوار مدفون شده اند. پس از آن كه آرامش خود را باز يافت، آرامشي كه هميشه در او بود و من از آن بابت تحسينش مي كردم، گفتم مرا روشن كن كه چرا برعكس انتظار منطقي و معقول اسرائيل و آمريكا طبق عموم گزارش ها قريب به اتفاق لبناني ها چون تو مي انديشند، گفت:

بدون درك اثرات قتل عام فجيع صبرا و شتيلا در سال 1982 براي تو مثل هر غيرلبناني ديگر فهم اين موضع گيري لبناني ها به نفع حزب الله ممكن نيست. براي شما آن قتل عام يك فاجعه اي  بود كه به تاريخ سپرده شده است و بسياري بويژه نسل جوان امروز آن را فراموش كرده اند، اما اين قتل عام در عمق وجود هر لبناني زنده است و فراموش نمي كند كه چگونه سپاهيان اسرائيل آنها را محاصره كردند و بعد هم فالانژها را كه اتفاقا مثل من مسيحي بودند به آنجا فرستادند و به آنها كارت سبز دادند كه هر جنايتي مي خواهند انجام دهند. گفتم راست ميگويي از يادم رفته بود و حال كه ميگويي به خاطر مي آورم. هفت هشت سال بعد از آن گزارشي در واشنگتن پست خواندم در مورد يك پسر جوان فلسطيني كه آمده بود و در همين محله افندل نزديك ما سكونت كرده بود و در يك مغازه پيتزافروشي كار مي كرد. در آن گزارش آمده بود كه اين پسر در زمان فاجعه حدود دوازده سال داشت و وقتي فالانژها حمله كرده بودند او زير تختي پنهان شده بود و بعد ديده بود كه چگونه سه تن از اعضاي خانواده اش را با كمال بيرحمي در همان اتاقي كه وي در آن مخفي بود‌ كشتند و فجيع تر آن كه دو تن از فالانژها در آخر، چشمشان به زن برادر او افتاد كه حامله بود با هم شرط بستند كه فرزندي كه او در شكم دارد پسر است يا يا دختر. و بعد هم براي آنكه برنده معلوم شود يكي كاردش را درآورد و شكم زن را پاره كرد و بچه را بيرون كشيد تا معلوم شود چه كسي درست مي گويد. به ياد دارم كه آن گزارش چنان تكان دهنده بود كه با خواندن آن از هر چه انسان و انسانيت بود بيزار شده بودم و پس از چند روز بالاخره بر آن شدم كه به ديدار آن پسر بروم تا بدانم اين فاجعه چگونه او را تبديل به موجودي سراپا خشم و نفرت كرده است. ولي با كمال شگفتي ديدم آن جوان با آنكه سخت خرد و شكننده شده بود، اما هيچگونه نفرتي نداشت و نفرت او متوجه جنگ بود و همه اين فجايع را حاصل فضاي جنگ و خونريزي مي دانست نه حاصل طينت انسان ها يا ويژگي اقوام و گروهها.

دوستم گفت، آري ما هم داستان هايي از اين دست خوانديم و شنيديم. اگر يادت باشد دنيا يكپارچه اين عمل و اسرائيل را كه مسبب آن بود محكوم كرد‌ حتي از موارد معدودي بود كه آمريكا هم جرأت نكرد در حمايت از اسرائيل قطعنامه اي را كه سازمان ملل در محكوميت اسرائيل صادر كرده بود وتو كند، اما به زودي معلوم شد كه تمام آن همدردي ها يك پني ارزش عملي ندارد. به زودي مردم جهان فراموش مي كنند و باز موج تبليغات اسرائيل است و شستشوي مغزي مردم جهان. و حتي فرمانده اسرائيلي ها  يعني آقاي شارون به همين سبب كه به عنوان جنايتكار جنگي مورد تعقيب دادگاه ها بود نخست وزير محبوب اسرائيل شد و آقاي بوش وي را مرد صلح خواند و اگر دو سه سالي زنده بود شايد جايزه صلح نوبل مي گرفت. ماجرايي كه در مورد تل زعتر و ديرياسين و غيره هم تكرار شده بود، لذا ما به همان نتيجه اي رسيديم كه همه مردم نااميد از وجود حق و عدالت مي رسند. فرض كن در محله شما يك مشت گردن كلفت زورگو پيدا شوند و با دست باز هر كاري كه مي خواهند بكنند. خوب شما به سراغ پليس و مقامات قانوني براي نجات از دست آنان مي رويد، اما اگر پس از مدتي ديديد به هر دليلي پليس نمي تواند يا نمي خواهد جلوي اين تركتازي ها را بگيرد براي شما دو راه بيشتر نمي ماند يا محله را ترك كنيد يا اگر جايي نداريد كه برويد يك گروه ميليشيا يا محافظ مردمي ايجاد كنيد. همين فكر هم پس از اين واقعه در لبنان شكل گرفت. لذا دو سال بعد از آن حزب الله لبنان ايجاد شد؛ يك نيروي نظامي مردمي كه حمايت از خانه و كاشانه خود را برعهده گرفت.

با وجود آن كه مردم لبنان وجود آنها را بر حق مي دانستند و هر جمعي آرزو مي كرد اي كاش آنها هم چنين كنند ولي در اثر تبليغات وسيع اسرائيل و بازي گري هاي فرصت طلبانه و سودجويانه ايران هراس ما از آن بود كه اينان هم خواستار برقراري حكومت اسلامي چون ايران بشوند. و اين يعني اكثريت مردم لبنان كه مسيحي، دروز يا سني هستند زير لواي حكومتي چون ايران بروند. اما پس از چند سال شيعيان در عمل و نظر مردم لبنان را  قانع كردند كه آنان به هيچ عنوان به دنبال برقراري حكومت اسلامي و پياده كردن الگوي حكومت ديني چون ايران نيستند. بخش نظامي آن خود را يك نيروي نظامي ملي مي داند و بارها اعلام كرده است كه اگر دولت لبنان يك ارتش نيرومند تشكيل دهد اينان با كمال ميل به آن مي پيوندند و تابع حكومت مركزي لبنان مي شوند. بعد هم در طول ساليان نشان د‌ادند كه به عنوان يك نيروي خدمتگزار مردمي واقعا در سازندگي جامعه نقش مثبتي دارند و خدماتي كه در زمينه بهداشتي، آموزشي، ساختمان سازي و غيره ارائه مي كنند واقعا ارزشمند است. و بالاخره هم زماني كه موفق شدند افسانه شكست ناپذيري اسرائيل را بشكنند در سال 2001 اسرائيل را مجبور به قبول شكست و عقب نشيني كردند. نشان دادند كه راه آنها در تجهيز نيروهاي مردمي در دفاع از خود درست بود. مردم لبنان در طول ساليان متوجه شدند كه بر عكس همه تبليغات آمريكا و اسرائيل رابطه تنگاتنگ حزب الله با ايران به معني آلت دست بودن آنان نيست بلكه آنها هم مثل هر نيروي مستقلي در هر جا كه بتواند دوستاني پيدا  ميكند و از آنها كمك مي گيرد. من در شگفتم  كه اين همه كمك بي دريغ اقتصادي، نظامي و سياسي آمريكا به اسرائيل را كسي دليل وابستگي اسرائيل به آمريكا نمي داند و سخن از آلت دست بودن اسرائيل نمي كند، اما حتي امثال تو هم همصدا با بلندگوهاي تبليغاتي غرب همين كمك محدود ايران به حزب الله لبنان را دليل محكم وابستگي و آلت دست بودن حزب الله مي دانيد و همه عمليات آنان را به منافع ايران نسبت مي دهيد. شما فراموش كرده ايد و يا غرب شما را چنان شستشوي مغزي داده است كه متوجه نيستيد كه سالها جنگ و مبارزه سياسي مردم لبنان را چنان پيچيده و آگاه كرده است كه به اين آساني ها فريب اين و آن را نمي خورند و به عنوان آلت دست اين و آن عمل نمي كنند.

سكوت مرا كه شاهد شد‌ گفت، شما ايراني ها كمتر از همه ملل همسايه بلكه مردم جهان سوم لبنان را مي فهميد. نفرت و خشم شما نسبت به حزب الله خودتان سبب شده كه حزب الله لبنان را هم از همان زاويه بررسي كنيد و چوبي را كه آرزو مي كنيد بر سر حزب الله خودتان بكوبيد بر سر حزب الله ما مي كوبيد. بعد هم چون مي بينيد دولت شما فرصت طلبانه و براي منافع خود نيرنگ بازانه از حزب الله لبنان حمايت مي كند با اسرائيل و آ‌مريكا هم صدا مي شويد و حزب الله را آلت دست و عامل بي اختيار دولت خودتان مي دانيد. درست است كه هر جامعه اي از زاويه سياست عملي خودش به جهان مي نگرد، اما مقداري فهم و شعور هم در داوري ها لازم است. چگونه است كه شما خوش نشينان در ساحل نشسته اين وابستگي را مي فهميد، اما مسيحي ها و دروزها و سني ها و ديگر لبناني ها كه زير بمباران وحشيانه اسرائيلي ها قرار دارند آن را نمي فهمند و با حمايت از اين آلت دست دولت ايران زن و بچه و خانه و مسكن خود را آماج حملات يكي از بيرحم ترين و غيرانساني ترين ارتش هاي جهان مي كنند. بيهوده نيست كه هر چه زمان مي گذرد من ايراني ها را بيشتر ملتي خودخواه و خودمدار و پرمدعا مي بينم كه فكر مي كنند مركز جهان هستند و ملت هاي جهان در رابطه با منافع يا با دشمني با آنان عمل مي كنند.

پس از تلفن مقابل آينه كه رفتم در خودم خيره شدم و از خودم پرسيدم پس از اين همه مطالعه و تجربه آيا واقعا خودم هستم و با مغز خودم مي انديشم، يا آني هستم كه غرب مرا ساخته و آن گونه مي انديشم كه مرا برنامه ريزي كرده است.