سازمان دانش آموختگان ايران اسلامی ادوار تحکیم وحدت

چرا مشروطه منحرف شد/گفتگو با موسی غنی نژاد

جمعه، 2 آذر 1386

سال پيش از امروز يعني در سال 1377 دو کتاب روي پيشخوان کتابفروشي ها قرار گرفت؛ «تجددطلبي و توسعه در ايران معاصر» و «جامعه مدني؛ آزادي اقتصاد و سياست». نويسنده اين دو کتاب دکتر موسي غني نژاد است که در اين دو کتاب نقدهايي جدي را بر سوسياليسم ايراني و ناسيوناليسم مصدقي وارد ساخته است با جملاتي روان که از انديشه ذهني تراوش کرده اند که پيش از آنکه چهره يي سياسي باشد، انديشمندي اقتصاددان است. آنچه او در کتاب جامعه مدني نوشت در آن سال ها نشنيده ماند. در اين گفت وگو به چرايي نحيف بودن گفتمان مشروطه خواهي در ايران پرداخته ايم.

---

- سوال اول من اين است که چرا گفتمان مشروطه خواهي در ايران خيلي زود به حاشيه رانده و مغلوب گفتمان هاي چپ و ناسيوناليسم مي شود.

براي پاسخ به اين پرسش بايد کمي به عقب بازگرديم؛ نهضت مشروطه که در ايران راه افتاد يک نهضت انقلابي نبود بلکه نهضتي اصلاحي بود يعني سران مشروطه که مشروطه را پيش بردند شخصيت هاي سياسي بودند که کم و بيش در دوران قاجار هم در مصدر امور بودند و مي خواستند اصلاحاتي انجام دهند. اين اصلاحات تحت عنوان نهضت مشروطه به نتيجه رسيد و به تشکيل يک مجلس ملي منجر و قدرت استبدادي شاه توسط آنها محدود شد. منتها از همان ابتدا در داخل نهضت مشروطه گرايش هاي مختلفي وجود داشت. يکي از آنها گرايش راديکال و انقلابي بود که مايه هاي ناسيوناليسم و چپ داشت مثلاً در مجلس اول افرادي مانند تقي زاده در ذيل اين گرايش قرار مي گرفتند ـ که البته بعدها تغيير مشي داد ـ ولي اقداماتي که آنها انجام دادند خيلي به نفع نهضت اصلاح طلب مشروطه نبود و منجر به بسته شدن مجلس اول شد. در حقيقت از آنجا به بعد مسير مشروطه خواهي عوض شد. درست است که بعداً دوباره مشروطه خواهان قدرت را به دست گرفتند اما ديگر نهضت مشروطه هيچ گاه به آن مدار نخست که اعتدال و اصلاح طلبي و رفرم بود بازنگشت و عده يي از سران اوليه مشروطه کنار کشيدند؛ و بعد از آن گفتار ناسيوناليستي و چپ بيشتر رشد کرد. اين اتفاقي بود که به لحاظ فکري افتاد.اما آن اتفاقي که به لحاظ تاريخي افتاد اين بود که بعد از پيروزي مشروطه خواهان، کشور دچار نوعي تشتت آرا در اداره امور شد و نوعي عدم تمرکز در قدرت سياسي ايجاد شد و خطر فروپاشي سياسي و تجزيه ايران پيش آمد به طوري که هم روشنفکري آغاز مشروطه و هم تحصيلکرده هاي خارج به اين فکر افتادند که نهضت مشروطه چيزي کم دارد و آن مفهوم يکپارچگي ملي است و اگر نهضت ملي نتواند يکپارچگي حاکميت ملي را ايجاد کند، خطر از هم پاشيدن تماميت ارضي ايران وجود دارد. آنها اين مساله را به عنوان خطر اصلي تلقي کردند و در نشريات آن زمان (کاوه، آينده و...) هم مي توان به خواست لزوم يک قدرت سياسي متمرکز پي برد و اينکه سنگ بناي مدرنيته در ايران بايد تمرکز يک قدرت سياسي باشد. در نتيجه اجماع ناخواسته و ناگفته يي ميان روشنفکران به وجود آمد و اين اجماع مقدمه يي شد براي سر کار آمدن رضاشاه؛ رضاشاهي که با اين محافل روشنفکري ارتباط داشت و با آنها در اين زمينه صحبت کرده بود که انديشه از شما و عمل از من، بعد از روي کار آمدن هم عملاً اين برنامه را پياده کرد منتها در اين گفتار ناسيوناليستي آن چيزي که مغفول ماند، بحث حکومت قانون، حقوق و آزادي فردي، پارلمانتاريسم به معناي واقعي کلمه و حتي مفهوم مدرن دولت و nation state بود. به اين معنا که آن چيزي که تحت نام ناسيوناليسم رضاشاهي مي توان از آن نام برد، تمرکز را بيشتر در معناي سنتي آن و حتي بازگشت به ايران باستان تصور مي کرد نه به صورت يک nation state مدرن .و اين بحث که اساساً دولت مدرن چيست و چگونه است خيلي در بحث هاي آن دوره ديده نمي شود. اما خيلي از نهادهاي مدرن اداري، حقوقي، اقتصادي در ايران ايجاد شد و اين مساله به تمرکز سياسي و نظامي و حفظ يکپارچگي خيلي کمک کرد. اما آنچه به حاشيه رفت در حقيقت همان پيام اوليه مشروطه خواهي بود که همان محدوديت قدرت حاکمه و حقوق و آزادي هاي فردي بود.

- تا اينجاي تاريخ مي توان گفت که چپ ها نقشي در منحرف کردن آرمان مشروطه نداشتند چرا که در همان طيف مشروطه خواهي که راديکال نبودند مفاهيم مدرن، تهي از معناي واقعي خودشان طرح مي شود و در اين دوران مشروطه خواهان جذب بوروکراسي رضاشاهي مي شوند اما گروه تقي اراني به زندان مي روند و بعضاً جان خود را هم از دست مي دهند.

من در پاسخ به سوال اول شما بيشتر از راديکال ها حرف زدم تا از چپ ها، راديکال ها مثل تقي زاده، ايده هاي روشني نداشتند. ايده هاي آنان عموماً تغيير يکپارچه و انقلابي بود و چنين ايده هايي به نهضت مشروطه ضربه مي زد چرا که اصالت مشروطه، اصالتي انقلابي نبود و من اين ويژگي را ويژگي مثبت مشروطه مي دانم.



- به نظر شما انديشه ملکم خان که به دنبال پيدا کردن مابه ازاي مفاهيم مدرن در ميان احاديث و روايات بود بيشتر به مشروطه ضربه زد يا انديشه هايي که ارتباطي ميان سنت ما و مدرنيته غرب نمي ديد؟

پاسخ اين پرسش قدري پيچيده است. در مورد بحث ملکم خان اختلاف نظر خيلي زياد است. برخي نقش او را مثبت و برخي منفي مي دانند و اما من در مجموع ملکم خان را يک شخصيت سياسي و متفکر بزرگ مي دانم. درک ملکم خان از نظام اقتصادي، بانکي و مالي، سيستم اداري و... در دوره قاجار و توصيه هاي اصلاح طلبانه او در اين زمان نشان دهنده درک خيلي عميق او از وضعيت يک دولت مدرن است. پيدا کردن کسي مشابه ملکم خان در آن دوره دشوار است. کسي که اين قدر به ارتباط سياست و اقتصاد به اندازه او اشراف داشته باشد. البته معني حرف من، تاييد کامل او و مثبت دانستن تمامي کارنامه او نيست. چه بسا خيلي از کارها را او به دليل منافع شخصي خودش کرده باشد لذا بايد کار زيادي روي انديشه هاي ملکم به عنوان يک آدم کليدي و مهم انجام شود و تا به حال چنين کاري نشده. اين مساله به کنار، اما اينکه من اشاره کردم که نهضت مشروطه يک نهضت اصلاحي بود و بنا داشت از طريق اصلاحات در سيستم حکومت و انديشه سنتي مردم کار را جلو ببرد اين نقطه مثبت نهضت به شمار مي رود. کاري عظيم به آن وسعت و گستردگي در ايران اتفاق مي افتد بدون اينکه خونريزي شود. اين مساله خيلي مهمي است و نشان دهنده اين بود که يک نهضت راديکال مثل انقلاب فرانسه نبود که عده يي را به گيوتين بسپارد و دليل آن هم اين بود که مسير اوليه به خوبي ترسيم شده بود. اينها مسائلي است که بعدها مورخان کمتر به آن توجه کردند.

اما آن چيزي که خيلي مهم است نقش مهم علما در اين نهضت است و اينکه آنها چه تعبيري از مشروطه داشتند و آيا يک مسير بهتري مي شد از طريق نهضت شريعت و فقه اسلامي طي شود که تعبيري از داخل فقه اسلامي از مشروطه بدهد که راحت تر مورد قبول واقع شود و چيزي که امروزه به آن بومي کردن مدرنيته مي گوييم اگر راهي داشت راه آن فقط از اين مسير مي گذشت که البته به نظر مي رسد افرادي آگاهانه يا به احتمال بيشتر ناخودآگاه اين حس را مي کردند که محدود کردن قدرت حاکمه تنها يک راه دارد و آن حکومت قانون است و حکومت قانون به تعبيري در شريعت وجود دارد. اگر آن تعبير در نهضت مشروطه غلبه پيدا مي کرد، ما در مداري آرماني قرار مي گرفتيم منتها از يک طرف راديکال ها خيلي به علما حساس بودند و آنها را ضدمدرنيته مي دانستند که بايد کنار گذاشته شوند چرا که آنها فقه اسلامي را نمي شناختند و درک درستي از آن نداشتند و نمي دانستند از آن يک تعبير مدرن هم مي شود ارائه کرد و از سوي ديگر راديکال هاي نهضت مشروطه جذب ايده هاي سوسيال دموکراسي شدند و فکر کردند آن تعبير فقهي احترام به حقوق مالکيت، حقوق فردي و قانوني که از فقه نشات مي گيرد و با مدرنيته سازگار است اساساً چيز خوبي نيست و بايد آن را نفي کرد. راديکال ها، ديدگاه هاي ضدمدرن به معناي ضدسرمايه داري و ضدليبراليسم داشتند. آنها به حکومت قانون پايبند نبودند و تروريسم در معناي مدرن کلمه توسط آنها و در اين دوره در ايران بنيانگذاري مي شود و اينها بودند که مسير را منحرف کردند يعني موجب بروز عکس العمل شدند که مدرنيته در ميان علما به اين صورت تعبير شد که مشروطه خواهان مي خواهند ريشه فقه و مالکيت و حقوق اسلامي را بزنند و در برابر مدرنيته ايستادند و آن را ضددين دانستند. اين انحراف از آنجا آغاز شد و کينه و سوءتفاهمي بين علما و مدرن ها به وجود آمد و ادامه پيدا کرد و رضاشاه هم مبتني بر اين انگاره روحانيون را به حاشيه راند چرا که آنها را ضدمدرنيته مي دانست و نتيجه مطلوبي هم از آن حاصل نشد. محاسبه او اشتباه بود و وقتي که در سال 1320 رضاشاه ايران را ترک کرد نهضت ديني در ايران بار ديگر قدرت گرفت اما اين بار با ايدئولوژي جديدي آمد. ايدئولوژي آنها ديگر فقه نبود بلکه راديکاليسم آميخته با ناسيوناليسم و چپ گرايي بود. بي آنکه خودشان بدانند به مباني مدرنيته حمله کردند و مدرن ها را عوامل اجنبي دانستند که اين تعبير کاملاً مارکسيستي بود. از دهه 20 به بعد همه نهضت ها و فعالان سياسي ما به نوعي تحت تاثير ايدئولوژي ناسيوناليسم و چپ قرار مي گيرند و اگر برخي از دوستان ناراحت نشوند بايد گفت آن چيزي که از آن زمان به آن گرفتار شديم «ناسيونال سوسياليسم» است. من از اين اصطلاح استفاده کردم چرا که همه چيز قابل استخراج است.

-آيا در اين برهه از تاريخ مشروطه خواهي توسط کارگزاران معتدل و راستين خود در حال طي کردن مسير تدريجي است و آنگاه توسط ناسيوناليسم و سوسياليسم منحرف مي شود يا نه، ناسيوناليسم و سوسياليسم در اثر شکست مشروطه خواهي و به وجود آمدن فقر و عدم امنيت در جامعه استيلا مي يابد و پاسخي براي نيازهايي مي شود که از شکست مشروطه به وجود آمدند؟

بهتر است من در ابتداي پاسخ به اين سوال، اين نکته را روشن کنم که منظور از «شکست مشروطه» چيست؟ من خيلي مايل نيستم از اين تعبير استفاده شود. مشروطه چه مي خواست بکند که شکست خورد. خواستار اصلاحي در نظام سياسي بود و تا حدودي هم موفق شد.

- حکومت قانون خواهي به يک ديکتاتوري تمام عيار منجر شد.

اين تقصير نهضت مشروطه نبود. مشروطه خواستار محدود کردن قدرت حاکمه بود. خود کلمه مشروطه يعني مشروط کردن حکومت حاکم با حکومت قانون. اگر اين آرمان پيروز نشد دليل غلط بودن آن فکر نبود.

- منظور من هم اشتباه بودن آن نيست بلکه به ناتواني کارگزاران آن نظر دارم.

بله، کارگزاران آن ناتوان بودند شايد براي اينکه خيلي زود بود که آن مفاهيم در ايران درک شود حتي خود روشنفکرهايي که در غرب تحصيل کرده بودند خيلي چيزها را نمي فهميدند؛ روشنفکراني مثل اراني که مدت ها در غرب تحصيل کرده بودند اما تصورشان اين بود که آخرين دستاورد علمي ماترياليسم ديالکتيک است. وقتي روشنفکري به چنين اعتقادي مي رسد از مردم عادي چه مي توان انتظار داشت. من نمي خواهم اشخاص را محکوم کنم بلکه قصدم اين است که نشان دهم شايد نهضت مشروطه به آن صورت که در ايران اتفاق افتاد خيلي زيباتر و قشنگ تر و جالب تر از آن چيزي بود که مي توانست وجود داشته باشد. من آنچه اتفاق افتاده را توضيح مي دهم و به دنبال مقصر نيستم. اگر هم مي گويم که بعد از شهريور 1320 «ناسيونال سوسياليسم» در ايران پيروز شد بحث انديشه يي مي کنم. ولي اينکه بعد از همه آنچه که رخ داده روشنفکرهاي ما امروز هم همان حرف ها را تکرار کنند کم لطفي بزرگي است.

- چرا سوسياليسم در چنين دوره يي که هضم افکار مشروطه خواهانه دشوار است آن قدر مورد استقبال قرار گرفت به طوري که بعد از شهريور 1320 اکثريت قريب به اتفاق روشنفکران و مترجمان برجسته اين کشور چپ اند؟ چرا مشروطه خواهي براي ايران زود است اما مارکسيسم آن قدر با روح ايراني عجين مي شود؟

سوال خوبي است اما پاسخ قاطع و روشني نمي توان به آن داد. من در دو کتاب «جامعه مدني» و «تجددطلبي و توسعه در ايران معاصر» به اين نکته اشاره کرده ام که آنچه در ايران و در دوره رضاشاهي اتفاق مي افتد اين بوده که توقعات زيادي در مردم ايجاد مي شود از جمله بازگشت به عظمت ايران و... که با پيش آمدن شهريور 1320 و شکست خفت بار رضاشاه و تسليم شدن او منجر به يک سرخوردگي بزرگ و بدبيني در بين مردم و روشنفکران ايراني شد. «ناسيونال سوسياليسمي» که بعد از آن در ايران شکل مي گيرد عکس العملي است در مقابل اين سرخوردگي؛ اين تفکر که ما مقصر نيستيم و اين خارجي ها هستند که توطئه مي کنند، ايراني ها خوبند و هنر نزد آنهاست و بس و جمله بدبختي هاي ما مربوط به خارج است. شيوع اين فرافکني در ميان فعالان سياسي ما، لطمه زيادي به ما وارد ساخت و ما ديگر نتوانستيم به درستي مسائل مربوط به خودمان را تجزيه و تحليل کنيم. واقعيت ها و بسياري از پيشرفت ها و دستاوردها ناديده گرفته شد و همه چيز در قالب تئوري توطئه تحليل شد. يک عده روشنفکر منصف و روشن بين هم وجود داشتند اما در حاشيه قرار گرفتند، افرادي مثل دکتر غني و ذکاءالملک فروغي. ولي برگرديم به سوال شما و اينکه چرا همه روشنفکرها و تحصيل کرده ها جذب ايدئولوژي چپ مي شوند؟ من شما را به مقاله يي جديد از هايک که ترجمه کرده ام و در پايگاه اينترنتي رستاک موجود است ارجاع مي دهم. بخشي از پاسخ شما در آنجا وجود دارد.

آنها که طرفدار اصلاحات بودند نمي توانستند آرمانگرايي مشخصي را ترسيم کنند. آنها معتقد به اصلاح تدريجي و ذره ذره نظام موجود بودند. کار انقلابي مطلوب نيست اما اين حرف ها جذابيتي براي روشنفکران و جوانان نداشت. آنها مي خواستند دنيا را تغيير دهند. از آن طرف به آرمان هاي حزب توده نگاه کنيد. بعد از آن با تشکيل نهضت ملي نفت نيز آرمان هاي بزرگي براي ايرانيان ترسيم مي شود. واضح است اينها جذابيت بيشتري دارد. در نتيجه روشنفکران و تحصيلکرده ها که بيشتر از نسل جوان هستند جذب آن ايده ها مي شوند. اين سوءتفاهم بزرگي که براي روشنفکران به وجود آمده بود و بعدها در افکار امثال شريعتي و آل احمد هم ادامه پيدا کرد اين بود که سوسياليسم يک مرحله پيشرفته تر از کاپيتاليسم و آخرين دستاورد علمي است. مرحوم خليل مکي اسم سوسياليسم را «جامعه شناسي علمي» گذاشته بود. اين تعبير نشان دهنده تلقي روشنفکران آن دوره از سوسياليسم است و اينکه سوسياليسم نقد مدرنيته است و آن هم يک ايدئولوژي است.

- نکته يي که وجود دارد اين است که در آن زمان و در برابر استبداد محمدرضا شاه عضويت در حزب توده مترادف با آزاديخواهي و مبارزه با استبداد است و هر کس عضو حزب توده مي شد آرمانش اين بود. مبارزه با فقر و استبداد براي روشنفکران آن دوره خيلي ملموس تر از آن بود که آن را آرماني دست نيافتني و جذاب بدانيم اما اينکه در دل آن حکومت استبدادي از اصلاحات تدريجي و گام به گام صحبت کنند خيلي انتزاعي تر بود.

بله، به همين دليل است که بهترين آدم هاي آن زمان از نظر فکري، اخلاقي و علمي چپ مي شدند (اکثريت نه همه) اما اين دليل بر درستي مسيرشان نيست. من کساني را که در آن دوره جذب حزب توده شدند محکوم نمي کنم. در سال هايي که پايان جنگ جهاني هم هست روشنفکران چپ ارزش زيادي پيدا مي کنند مثلاً نقش حزب کمونيست فرانسه در جنگ عليه اشغالگرها خيلي برجسته بوده و اين ايده هاي روشنفکري پراکنده مي شود به خصوص در ايران که تحت تاثير جو روشنفکري فرانسه است و حتي مي بينيد در آنجا حزب کمونيست در فرانسه تنها يک نقش ضدکاپيتاليستي نداشته بلکه نقش آزاديخواهانه و مبارزه با ديکتاتوري و فاشيسم هم داشته است. يکسري از روشنفکرها هم اين گونه جذب ايده هاي حزب توده مي شوند. اينجا را شايد نتوان زياد ايراد گرفت اما مرحله بعدي است که به نظر من اشکالات خيلي زيادي بر آن وارد است. نکته يي را راجع به سوسياليسم بايد بگويم که خيلي به آن توجه نشده است و آن اين است که نهضت ناسيوناليستي مصدق که با ملي شدن صنعت نفت شکل مي گيرد به هيچ وجه نهضت ليبرال دموکراتيکي نيست. خيلي ها مي گويند مصدق ليبرال، آزاديخواه و دموکرات بود اما او در واقع هيچ کدام نبود. مصدق يک ناسيوناليست به معناي سنتي آن بود. آن موقع اگر کسي متوجه اين نکته نشد الان ديگر بايد بفهميم که او چگونه افکاري داشته است. شما نوشته هاي مصدق را بخوانيد، عملکرد او را ببينيد، کدامشان با ليبراليسم و دموکراسي سازگار است؟ هيچ کدام. ولي هنوز روشنفکرهاي ما از او به عنوان مدل دموکراسي و مدل آزاديخواهي ياد مي کنند. مصدق يک اجنبي ستيز و يک ناسيوناليست سنتي به معني واقعي کلمه بود و لطمه يي که ما بعد از آن خورديم در ابعاد متفاوتي قابل بررسي است.

به نظر من هم ديکتاتوري زمان محمدرضاشاه متاثر از ايدئولوژي مصدقي بود و هم اپوزيسيون ما اين گونه بود. ممکن است شما بپرسيد پس دعواي اپوزيسيون و شاه بر سر چه بود؟ بر سر قدرت بود. من معتقدم بعد از کودتاي 28 مرداد ايدئولوژي حاکم بر ايران هم در اپوزيسيون و هم در قدرت سياسي حاکم يک چيز بود؛ همان «ناسيونال سوسياليسم». منتها رقابت در بين آنها بود و دعوا بين رقبا خيلي شديدتر و حادتر از کساني است که اختلاف عقيدتي دارند. منتها سوءتفاهمي بزرگ در اين بين به وجود آمد و آن اين بود که هر کسي با شاه مبارزه مي کند، آزاديخواه است. در حالي که مي توان به اندازه شاه ديکتاتور بود اما با او مبارزه کرد.

آيا در اين زمان اپوزيسيون ليبرالي وجود دارد؟

-من موافقم که دموکراسي مساله کسي در آن دوران نبود. اما در اين فرصت براي ساماندهي بحث ابتدايي به آن بخش از صحبت شما اشاره مي کنم که فرموديد در دوره تاريخي مورد بحث ما کمونيسم يک ايدئولوژي بي آبرو نبود و بر سر علمي بودن آن هم بحث بود و خيلي از روشنفکران دنيا تحت تاثير آن قرار گرفته بودند، با توجه به اين نکته نقد شما بر خود سوسياليسم است يا بر «سوسياليسم ايراني» (آن چيزي که خليل ملکي مطرح مي کند)؟

انديشه ها يي که خليل ملکي نمايندگي مي کرد انديشه هاي کاذبي بود. آنها در واقع سوسياليست نبودند چرا که با يک نظام سرمايه داري طرف نبودند که به دنبال آلترناتيوي براي آن باشند. در ايران کسي مانند خليل ملکي انديشه يي به اسم سوسياليسم ايراني را مطرح مي کند و هنوز هم هستند کساني که از آن دفاع مي کنند. و سوسياليسم ايراني يعني چه؟ سوسياليسم چگونه مي تواند ايراني باشد؟ خود اين ترکيب ها نشان دهنده اين است که کاربران آن اين مفاهيم را به خوبي درک نکرده اند و اين تنش ها هنوز هم ادامه دارد مثل پسوندهايي که به دموکراسي اضافه مي کنند براي اينکه معناي دموکراسي را نفهميده اند. «سوسياليسم ايراني» هم آگاهي کاذبي ايجاد کرد؛ سرابي که افراد بسياري به دنبالش رفتند ولي در عالم واقع چيزي وجود نداشت. چرا مي روند؟ به دليل اينکه اين ترکيب يکسري آرمان هاي کلي را نمايندگي مي کرد. سوسياليسمي که فقر را از بين مي برد، عدالت را برقرار مي کند، پيشرفت را موجب مي شود و متعلق به هر ايراني است، هم ضدخارجي است و هم خودي است. اينها توهم است، اينها خيالاتي است که به هم مي بافند و اين انديشه که هنوز هم وجود دارد و خيلي ها هنوز از اين توهمات دست برنداشته اند. در حالي که به طور مثال اصلاح طلبان امروز ديگر آن تجربه را از سر گذرانده اند و به همه منابع دست اول هم دسترسي دارند. اينکه هنوز بخواهيم دست به اختراع مفاهيم بزنيم نشان دهنده پايين آمدن سطح بحث و عقب ماندگي فکري است.

- آقاي دکتر، شما بر سر بحث درباره ناسيوناليسم ايراني و بومي کردن ناسيوناليسم با آن مخالفت مي کنيد، چرا در نقطه شروع بحث مان با جمع کردن مدرنيته و فقه و بومي کردن آن مخالفتي نداشتيد؟

سوال اساسي و اصلي همين است. اگر قرار باشد از انديشه ديني، فکر اصيلي بيرون بيايد آن فکر فقط مي تواند از فقه نشات بگيرد به خاطر اينکه فقه با واقعيات ملموس زندگي مسلمان ها 1400 سال عجين بوده است. آن چيزي که زندگي مسلمان ها را تنظيم مي کند فقه است نه آن داستان هايي که در مورد عرفا مي گويند بلکه آن چيزي است که زندگي مسلمان ها برحسب آن تنظيم مي شود. روشنفکرهاي ديني ما بيشترين چيزي را که در اسلام دست کم گرفته اند فقه است و اين بزرگترين اشتباه آنها است. اگر اسلام در دنيا حرفي براي گفتن دارد اين حرف را فقه بايد بزند نه چيز ديگر لذا اگر شما فقها را دست کم بگيريد و به عنوان روشنفکر ديني فقه را نخوانيد حرف هايتان تبديل به داستان سرايي خواهد شد. نقل قول از مولانا مي کنيد و آن را به انديشه هاي پوپر مي چسبانيد و از آن هيچ چيزي حاصل نخواهد شد چرا که ناسازگاري کامل است اما فقه را مي توان به حکومت قانون مرتبط کرد. کاري که ما نکرديم اين است. من متخصص فقه نيستم اما معتقدم آن کس که ادعاي روشنفکري ديني بودن دارد اول از همه بايد فقه را به خوبي بلد باشد. چند نفر از آنها بلدند؟ چند نفر به آن اهميت مي دهند؟ اين است مسير انحرافي ما.

- و محل نزاع دکتر آجوداني و سيدجواد طباطبايي هم همين است.

بله، آقاي آجوداني واقعاً متوجه داستان نيست آن قدر که حرف هاي خوب او در مشروطه ايراني تصادفي به نظر مي رسد. چيز مهمي که در داستان مدرنيته توسط ايشان مغفول مانده، ريشه هاي ديني مدرنيته در غرب است.

- بحث ايشان اين است که مسير غرب لزوماً مسير ما نبايد باشد.

آقاي آجوداني شروع مدرنيته را از مشروطه مي داند در حالي که ريشه مدرنيته در قرون وسطي است. ريشه در انديشه هاي توماس آکويناس، ويليام اوکامي، جان لاک و عمدتاً انديشه هاي ديني دارد. اگر متوجه نباشيم که ريشه هاي مدرنيته در کجاست مدرنيته را نفهميده ايم و قضاوت هاي ما نادرست خواهد بود. ما بايد بفهميم که مدرنيته ماهيتاً چيست؟ مدرنيته ريشه در 2 هزار سال تمدن مسيحي دارد. کاري که آقاي طباطبايي مي کند کاري دوران ساز است و در قبال اين کار با انبوهي از بي انصافي ها مواجه است و بعد هم مي گويند آقاي طباطبايي پرخاشگر است. مثلاً آقاي دکتر سروش که مدعي معنويت است نوع برخوردي که با طباطبايي مي کرد چگونه بود. اصلاً حتي اگر فرض کنيم که دکتر طباطبايي در مورد وي به تندي سخن گفته، او که ادعاي معنويت ندارد يک پژوهشگر است و انتقاد مي کند. کسي که مولانا تدريس مي کند و از اخلاقيات حرف مي زند بايد اين گونه برخورد کند؟ آيا دکتر سروش با اتخاذ چنين مواضعي در ميان جوانان و تحصيلکرده هاي ما جايي خواهد داشت؟

کاري که طباطبايي مي کند کاري دوران ساز است و در قبال اين کار با انبوهي از بي انصافي ها مواجه است و بعد هم مي گويند آقاي طباطبايي پرخاشگر است. مثلاً آقاي دکتر سروش که مدعي معنويت است نوع برخوردي که با طباطبايي مي کرد چگونه بود. اصلاً حتي اگر فرض کنيم که طباطبايي در مورد وي به تندي سخن گفته، او که ادعاي معنويت ندارد يک پژوهشگر است و انتقاد مي کند. کسي که مولانا تدريس مي کند و از اخلاقيات حرف مي زند بايد اين گونه برخورد کند؟

روشنفکرهاي ديني ما بيشترين چيزي را که در اسلام دست کم گرفته اند فقه است و اين بزرگترين اشتباه آنها است. اگر اسلام در دنيا حرفي براي گفتن دارد اين حرف را فقه بايد بزند نه چيز ديگر لذا اگر شما فقها را دست کم بگيريد و به عنوان روشنفکر ديني فقه را نخوانيد حرف هايتان تبديل به داستان سرايي خواهد شد. نقل قول از مولانا مي کنيد و آن را به انديشه هاي پوپر مي چسبانيد و از آن هيچ چيزي حاصل نخواهد شد چرا که ناسازگاري کامل است.

آقاي آجوداني واقعاً متوجه داستان نيست آن قدر که حرف هاي خوب او در مشروطه ايراني تصادفي به نظر مي رسد. چيز مهمي که در داستان مدرنيته توسط ايشان مغفول مانده، ريشه هاي ديني مدرنيته در غرب است. آقاي آجوداني شروع مدرنيته را از مشروطه مي داند در حالي که ريشه مدرنيته در قرون وسطي است. ريشه در انديشه هاي توماس آکويناس، ويليام اوکامي، جان لاک و عمدتاً انديشه هاي ديني دارد .

منبع:اعتماد-ثمینا رستگاری